تجربه های زندگی

ساخت وبلاگ

شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟

استاد در جواب گفت به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی و خوشه ای بچینی.

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدت طولانی برگشت. استاد پرسید چه آوردی؟

شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هرچه جلوتر می رفتم خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پر پشت ترین آن ها تا انتهای گندم زار رفتم.

استاد گفت: عشق یعنی همین!

شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟

استاد به سخن آمد: به جنگل برو و بلندترین و زیباترین شاخه درخت را بیاور٬ اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی.

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با یک شاخه درخت بازگشت.

استاد پرسید: چه شد؟

او در جواب گفت : به جنگل رفتم و اولین شاخه درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم ٬

ترسیدم که اگر جلوتر بروم باز هم دست خالی برگردم.

استاد گفت: ازدواج یعنی همین!

تجربه های زندگی...
ما را در سایت تجربه های زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ناشناس adam92 بازدید : 52 تاريخ : جمعه 8 آذر 1392 ساعت: 1:00

تجربه ها بهترین درس زندگی است٬ ولی افسوس که برای آن بهای گرانی باید پرداخت.

در ۱۵ سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند٬ و گاهی پدران هم.

در ۲۰ سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد٬ حتی اگر با مهارت انجام شود.

در ۲۵ سالگی دانستم که یک نوزاد٬ مادر را از هشت ساعت در روز و پدر را از هشت ساعت در شب محروم می کند.

در ۳۰ سالگی پی بردم که قدرت٬ جاذبه ی مرد و جاذبه٬ قدرت زن است.

در ۳۵ سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد٬بلکه چیزیست که خود می سازد.

در ۴۰ سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن٬ در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم٬ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم.

در ۴۵ سالگی یاد گرفتم که ده درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و نود درصد آن واکنش در برابر آن ده درصد است.

در ۵۰ سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان٬ و پیروی کورکورانه بدترین دشمن اوست.

در۵۵ سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.

در ۶۰ سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد٬ اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.

در ۶۵ سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمر طولانی٬ باید بعد از خوردن آنچه لازم است٬ آنچه را که نیز میل دارد بخورد.

در ۷۰ سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست٬ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است.

در ۷۵ سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نپخته و نارس است٬ به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد به مرحله ی کمال رسیده است٬ متوقف می شود و افت می کند.

در ۸۰ سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگ ترین لذت دنیاست.

در ۸۵ سالگی دریافتم که همچنان زندگی زیباست.

تجربه های زندگی...
ما را در سایت تجربه های زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ناشناس adam92 بازدید : 60 تاريخ : جمعه 8 آذر 1392 ساعت: 0:45

داستانی که در زیر نقل میشود مربوط به دانشجویان ایراتی است که دوران سلطنت احمد شاه قاجار برای تحصیل به آلمان رفته بودنند و آقای دکتر جلال گنجی فرزند مرحوم سالار معتمد گنجی نیشابوری آن را نقل کرده است:

ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که زمان احمد شاه درآلمان تحصیل میکردیم.

روزی رییس دانشگاه به ما اعلام کرد که همه دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراتور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند.

ما بهانه آوردیم که عده مان کم است. گفت:اهمیت ندارد. از برخی کشورها فقط یک دانشجو در این جا تحصیل میکند و همان یک نفر/ پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد و سرود ملی خود را خواهد خواند.

چاره ای نداشتیم. همه ایرانی ها دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم و اگر هم داشته باشیم/ آن را حفظ نیستیم. پس چه باید کرد؟ وقت هم نیست که از ایران و از کسی بپرسیم.

به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم. یکی از دوستان گفت: اینها که فارسی نمیدانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم کنیم و بخوانیم و بگوییم همین سرود ملی ما است/ کسی نیست که سرود ملی ما را بداند و اعتراض کند.

اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ میدانستیم با هم تبادل کردیم.اما این شعرها آهنگین نبودنند و نمیشد آنها را به صورت سرود خواند.

بلاخره من {دکتر گنجی} گفتم : بچه ها  عمو سبزی فروش را همه بلدیید ؟

گفتند: آره. گفتم: هم آهنگین است/ و هم ساده و کوتاه. بچه ها گفتند: آخر عمو سبزی فروش که سرود نمیشود؟ گفتم: بچه ها گوش کنید! و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم: عمو سبزی فروش...بعله... سبزی کم فروش...بعله...سبزی خوب داری؟...بعله...

فریاد شادی از بچه ها برخواست و شروع به تمرین کردیم. بیشتر تکیه شعر روی کلمه (بعله) بود که همه با صدای بم و زیر میخواندیم.

همه شعر را نمیدانستیم. با توافق همدیگر (سرود ملی)به این صورت تدوین شد: 

عمو سبزی فروش!...بعله...

سبزی کم فروش!...بغله...

سبزی خوب داری؟...بعله...

خیلی خوب داری؟...بعله...

عمو سبزی فروش!...بعله...

سیب کالک داری؟...بعله...

زالزالک داری؟...بعله...

سبزیت باریکه؟...بعله...

شبهات تاریکه؟...بعله...

عمو سبزی فروش!...بعله...

این را چند با تمرین کردیم . روز رژه/ با یونیفرم یک شکل و یک رنگ از مقابل امپراتور آلمان (عمو سبزی فروش) خوانان رژه رفتیم. پشت سر ما دانشجویان ایرلندی در حرکت بودنند. از (بعله)گفتن ما به هیجان آمده بودنند و(بعله) را با ما تکرار میکردنند/صدای (بعله) چنان در استادیوم طنین انداز شده بود که امپراتور هم با ما ابراز تفقد فرمودنند و داستان به خیر گذشت.

تجربه های زندگی...
ما را در سایت تجربه های زندگی دنبال می کنید

برچسب : ناشناس, نویسنده : ناشناس adam92 بازدید : 78 تاريخ : سه شنبه 5 آذر 1392 ساعت: 1:29